مرموز



سرپرست تازه از مسافرت یک هفته ای برگشته بود قرار بود عصر برای ما دوستان از خاطراتش تعریف کنه. حضور یکی از بچه ها باعث شد که این کارو نکنه، منو صدا کرد و گفت ما میریم این رفت برمی گردیم. منم که عصر شیفت بودم گفتم باشه. تا رفت داخلیش زنگ خورد، برداشتم دیدم آقای مدیره! گفت سرپرست کجاست؟ گفتم رفتن! گفت از واحد خارج شد یا از شرکت رفت بیرون؟ سکوت کردم واقعا نمیدونستم، پس از چند لحظه گفتم ببخشید من حواسم نبود نفهمیدم گفت باشه خداحافظی کرد.


وقتی چند ساعت بعد سرپرستو دیدم بهش گفتم مدیر کارت داشت گفت اره زنگ زد بهم چی گفتی بهش؟ گفتم هیچی گفت خودت گوش کن و مکالمه ضبط شدش با مدیر رو از گوشیش برام پخش کرد:

مدیر: رفتید از شرکت بیرون؟

سرپرست: بله بهتون sms دادم.

مدیر: ندیدم ولی زنگ زدم اون مرضیه توله سگ! گفت حواسش نبوده. یعنی شما با هم خداحافظی نمی کنید؟؟ بهش پیغام بده دارم براش دهنش سرویسه!!! برای من غیرت میندازه ( فکر کنم اینو گفت اصلا نمیفهمم یعنی چی شایدم یه فحش داده من نفهمیدم)


واقعا نمیدونم چی بگم! الان واقعا چرا؟ اصلا به من چه؟ این ادبیات چرا؟ از همه مهمتر چرا ناراحت نشدم؟ نوشتم اینجا شاید یه روزی دَردَم اومد از خوندَنش.


پ.ن: امروز موقع پارک کردم ماشین، درشو به فَنا دادم کنار در کشید شد به سنگ کنار رمپ، رنگش ریخت و قُر شد


جدی جدی خیلی زود میگذره ها دو روز دیگه ۱۳ بدره

نمیدونم چی کار کنم عفونت گلوم خوب بشه. درد دارم همش خستم کرده

امروز مدیر بهمون پیتزا داد.

دیشب تا پاسی از شب به خاطر استرس خوابم نبرد

یه مرگیم هست ولی نمیدونم چه مرگمه


وای امروز یکی از آقایون همکاری که توی یه استان دیگه فعال هستند بهم زنگ زد گفت ان شالله امسال شیرینی عروسی تونو بخوریم!!!!  منم هنگ کرده بودم گفتم ایشالله :))



من بهش میگم فن مرگ بروسلی، بچه بودم خیلی بروسلی رو دوست داشتمش، دوست داشتم مثل اون قوی باشم و همه رو بزنم تا یه مدت بعد دیدن فیلماش جو گیر بودم و لگد پرت میگردم این ور اونور، هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز این فن مرگ روی خودم اجرا بشه.

توی گروه بعد از چهارسال show احترام به عقاید و . فرمودن مسایل دینی چیزی جز خرافه نیست. و همگان لایک به تایید گشودند.


خدایا من خفه شدم فقط تنها کاری که ازم برومد این بود که سکوت کنم و چیزی نگم. نمیدونم شاید اگه چهار سال پیش بود یه جواب دندانشکن میدادم و left اما امروز چی؟ بلاخره ایشون مدیرهستند و ترسیدم کاری کنم که بدشه برام.


خدا چی شد که اینطوری شد؟ الان که مفلس از اعتقاد برات مینویسم میتونم با جرئت بگم توهم اعتقاد داشتم دور برم پره از بی اعتمادی نمیگم خودم مقصر نیستم کسی اسلحه رو پیشونیم نزاشته بود ولی تاثیرم از محیط خیلی بود


حس کسی رو دارم که همه چیشو باخته اما هنوز نفهمیده .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

لذیذ تدریس تخصصی کامپیوتر و شبکه های کامپیوتری Will نمایندگی رسمی سیلتر در ایران کارآفرینی نقاشی ساختمان شخصی دنیای نرم افزار و تکنولوژی